سید ایمانسید ایمان، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره

من و نی نی و باباش

خرید عید با نی نی کوچولو

چند وقته یه کم بیحوصله شدم گرچه کوچولوم هرچندلحظه یه بار یادم میاره که مامان شدم و بیحوصلگی رو باید کناربذارم. این عید نوروز اولین عید زندگی کوچولومونه خرید رفتن با این نیم وجبی هم حکایتی داره( البته اگه شوهری وقت و حوصله شو داشته باشه)قربونش برم نی نیمون دقیقا موقع بیرون رفتن هم پوشکشو خیس میکنه هم گرسنش میشه این جور وقتا من و باباش فقط میتونیم بخندیم تا کار کاکل پسر تموم بشه تازه بعد از تعویض و شیر خوردن حداکثر دو ساعت وقت داریم خرید کنیم( اگه کمتر نشه)    کم کم باید خونه تکونی هم شروع کنم خدا کنه با این کاکل زری تاعید تموم شه. قراره این جمعه شوهری هم کمک کنه(دستش درد نکنه) ...
2 اسفند 1391

لبخند عشق مامان و بابا

    خداوندا: شکر برای همه چیز بعداز به دنیا اومدن کوچولومون دیگه وقت نکردم دلنوشته بنویسم کوچولویی که با وجودش روح تازه ای به زنگیمون بخشید با اینکه تقریبا تمام وقت من و باباشو پر کرده ولی باز برای خنده ها و حرکاتش بال بال میزنیم. (طفلک پسر کوچولوم باباش که میاد انقدر سر به سرش میذاره که دیگه خواب نداره) این چند وقت من و کوچولوم حسابی سرما خوردیم ولی قربونش برم بازم لبخند یادش نمیره لبخندایی که هرلحظه من و باباشو بیشتر عاشق خودش میکنه. خدایا برامون نگهشدار.   ...
17 بهمن 1391

سید ایمان و اتاق خوابش

تخت سید ایمان با ست روتختی که مامانش دوخته  البته کارای مردونه مثل نصب پرده و جابه جایی چوب و کارای االکتریکی اتاق با باباجونش بوده   تخت سید ایمان با ست روتختی که مامانش دوخته  البته کارای مردونه مثل نصب پرده و جابه جایی چوب و کارای االکتریکی اتاق با باباجونش بوده     بعضی از اسباب بازی ها و ظروف سیدایمان                                              اینم بوفه و کمد آقا پسر &...
8 بهمن 1391

نگاه کن چه بزرگ شدم!!

فکر کردی 2.700 کیلو میمونم ببینین مامانم چه تپل مپلم کرده اگه باورت نمیشه بقیه عکسامو توی ادامه مطلب ببین ...      اینجا من فقط پنج روزه هستم !!    حالا 15 روزم شده و تازه شناسنامه دار شدم! ببین چه خوشکله   حالا دیدی سر 22 روز چه تپل مپل شدم !    تازه بزرگ که بشم می خوام با فاطمه سادات و سید رضا (دختر عمو و پسر عمو) همبازی بشم   ...
6 بهمن 1391

آدم برفی

صبح جمعه عموها و زن عموها اومده بودن خونه آقاجون مامان جون با یه صبحونه باحال(کله پاچه وحلیم) دورهم کلی مزه داد(هرچند که شما تا شب نتونستی تحمل کنی و بعدازظهری از پشت پام دراوردی). بعدش کوچولوهاشون ( رضاو فاطمه)با کمک بزرگترا یه آدم برفی بامزه درست کردن. منم که قبلا آدم برفی زیاد درست میکردم با وجود اینکه کمک نکردم ولی کلی ذوق زدم بعد هم همگی باهاش عکس گرفتیم. این چندروز که برف اومد با همه قشنگیش ولی من اجباری خونه نشین شدم (پیاده روی شبانه تعطیل شد) شما نیم وجبی هم هنوز نیومده شدی مرغ طلا هرکی به من میرسه اول ازنی نی نیومده میپرسه خوب همه رو منتظر گذاشتی ...
11 دی 1391

مهمون کوچولو

شنبه یه مهمون کوچولو داشتم  (محمدعماد نی نی خاله رایحه) هرچند انقدر خسته بود که اصلا چشماشو باز نکرد ولی همین قدرهم قنیمته. چون با نی نی من دو ماه فاصله سنی خواهند داشت احتمالا با هم همبازیای خوبی میشن کم کم داره اتاق نی نی کوچولوی منم تموم میشه خیاطیاش دیگه آخرشه براش یه ست روتختی دوختم به نظر خودم که بدنشده باید دید بقیه چی میگن منم دیگه دارم کم کم علامتای خاص ماه نه رو تجربه میکنم هرچند مشکلات مخصوص خودشو داره ولی نی نیم خیلی داره باهام کنار میاد     ...
20 آذر 1391

شیطنت نی نی در مسافرت شهرستان

سلام گل مامانی نمیدونم از کجا باید شروع کنم از وول خوردن یکسره شما توماشین یا تکون نخوردنت در شب تاسوعا که ساعت یازده شب روونه بیمارستانمون کردی (خوبه شهرستان به اینترنت دسترسی نداشتم چون انقدر از دستت عصبانی شده بودم که دلم میخواست تو یه پست حسابی سرت خالی کنم) شهرستان نی نی خاله محدثه روهم دیدم حسابی بزرگ شده بود دیگه داشت راه میرفت کی بشه شما به اونجا برسی هرچند میدونم اونوقت باید خونمون شبیه مسجد بشه . . . مامانبزرگ و بابابزرگ هم که چون نمیتونن بیان پیشمون ,خرید بعضی از وسایلای بافیمونده رو به خودمون سپردن. (دو شب پیش هم رفتیم با بابایی برات توشک تخت خریدیم )خداکنه اتاقتو بتونم زودتر تموم کنم آخه دلم میخواد ...
11 آذر 1391

چندتا داستان جالب

١- گردو دیر کرده بود. هیچ وقت برای نماز جماعت دیر نمی‌آمد. نگرانش شدند و رفتند دنبالش. توی کوچه باریکی پیدایش کردند. دیدند روی زمین نشسته، بچه‌ای را سوار کولش کرده و برایش نقش شتر را بازی می‌کند. - از شما بعید است، نماز دیر شد. ۱- گردو دیر کرده بود. هیچ وقت برای نماز جماعت دیر نمی‌آمد. نگرانش شدند و رفتند دنبالش. توی کوچه باریکی پیدایش کردند. دیدند روی زمین نشسته، بچه‌ای را سوار کولش کرده و برایش نقش شتر را بازی می‌کند. - از شما بعید است، نماز دیر شد. رو به بچه کرد و گفت: «شترت را با چند گردو عوض می‌کنی؟» و بچه چیزی گفت. گفت بروید گردو بیاورید و مرا بخرید. کودک می‌خندید، ...
11 آذر 1391